شعری از سنایی غزنوی
سخنی گویمت به حق بشنو
خیره بر راه تنگ و تیره مرو
هرکس از راه انتفاع ، تو را
می ستاید ز گونه گونه جدا
الامان!الامان! مشو غرّه
که نیرزند دسته ای تره
من مداهن نی ام چو دیگر کس
پیش نارم ز ترّهات هوس
شاه باید غلام ِ تن نبوَد
تا خطیبش دروغ زن نبود
عدل شه،پاسبان مُلکت ِ اوست
بذل او، قهرمان ِ دولت ِ اوست
چون ازو عدل و بی غمی نبوَد
خود چه سلطان ، که آدمی نبود
هرکه انصاف ازو جدا باشد
دد بوَد، دد،نه پادشا باشد
پادشاهی که راست رو نبوَد
زرع باشد، ولی درو نبود
گر شبی در همه جهان رنجور
هست یک تن ، تو نیستی معذور
از رعیت ، شهی که مایه ربود
بن ِ دیوار کند و بام اندود!
رونق جان ز عدل شاه بوَد
مُلک ِ بی عدل،برگ ِ کاه بود
عدل رفت و به جز فساد نماند
در همه عالم، اعتماد نماند
تُرک و ایرانی و عرابی و کُرد
هرکه عادل تر است،دست او بُرد
از:برگزیده حدیقه سنایی،به کوشش
ناصرعاملی،تهران،کتابخانه طهوری،2535 شاهنشاهی،ص هفت.